شروع
دارم فکر میکنم به خودم...
فکر میکنم به شبایی که بارون میباره تو اتاق!
به جنی که هیچوقت زیر تخت نبود.
به لرزش دستم رویِ کیبورد...
به کسی که یه روز مخاطب بود.
دارم فکر میکنم به چایی داغ اول صبح!
فکر میکنم از صبح تو چند تا قبرستون دنبالم گشتن؟
تو چند تا غسالخونه پی جنازم بودن؟
دارم فکر میکنم به تو...
به تویی که مخاطبی!
فکر میکنم به بسته ها خالیِ کدئین رویِ میزت.
به داستانکایی که نوشتی و هیچکس نخوند!
فکر میکنم به جملات قصاری که با مداد سفید رویِ کاغذ نوشتی...
به کادویی که زیر تخت قایمش کردی...
اصلا فکر کردی تا حالا دنبال تو، تو چند تا قبرستون گشتن؟
وقتی نبودی یادشون بود نیستی یا تورَم مثل بچه همسایه فراموش کردن؟
دارم فکر میکنم به اون...
فکر میکنم به شبایی که تا صبح ساز میزنه...
به درِ قفل اتاقش که پشتش یه آدم پر از جنونه!
به انقلابُ ولیعصرش...به تجریشُ ونکش.
فکر میکنم به اون اختناقِ تهِ گلوش...
نکنه اونم میترسه از جنی که زیر تخت نبود؟
دنبال اون تو چند تا قبرستون گشتن؟!
ما رو کجایِ این غبار گم کردن...؟